عاشقی درمانده ام داد از فراق
هستی از کف داده ام داد از فراق
سر بر آورده زه هر سو اشقیا
سر به کف بنهاده ام داد از فراق
از تن بی سر چه تر سانی مرا
من قلندر زاده ام داد از فراق
از جفای همرهان گشته دو تا
قامت آزرده ام داد از فراق
جستم و کمتر بدیدم مرد راه
کاروان وا مانده ام داد از فراق
بیقراری شد سبب تا راز دل
بر شما بگشاده ام داد از فراق
سید خلیل عالی نژاد